پست‌ها

خبر خوش

خبر خوب اینکه بعد از سالها صبر و انتظار به آرزوم رسیدم! بلاخره پذیرش دانشگاه با بورسیه کامل از راه رسید. البته خودش تاکسی نگرفته بود، من با چنگ و دندون بدستش آوردم 😅 خداروشکر، واقعا خداروشکر... فکر نمی کردم موقعی که ایمیل رییس دپارتمان رو ببینم این همه بی ذوق و شوق باشم. اصلا جیغ نکشم و بالا پایین نپرم! مثل یک ایمیل معمولی بخونمش و بعدم خونسرد بگیرم تخت بخوابم! چرا واقعا؟! یاد حرف یکی از دوستام افتادم که می گفت  موقعی که پذیرش هاروارد گرفته بوده، از شدت استرس و خستگی سر بوده و نتونسته اونطور که باید و شاید خوشحالی و پایکوبی کنه. دیدم منم خیلی سنجاب نیستم و می تونم فعلا تا شروع کلاسها همین طور بی خیال و بی تفاوت همونطور که هفت سال زندگی متاهلی داشتم رو ادامه بدم با این تفاوت که هر مورچه ای که از کنارم رد میشه رو سد راه پیشرفت خودم نمیبینم. دیدم به زندگی مثبت تر و قشنگ تر شده... خانوم خانوما رو محکم بغلم میگیرم و ظهرها بدون هیچ عذاب وجدانی کنارش می خوابم.  ولی... ولی نمیدونم انگار این فسقلی هم حس کرده که باید از من دل بکنه خیلی مثل قبل بهم وابسته نیست. برای انجام هر کار کوچکی پد

تغافل

امروز یک برنامه تلویزیونی تماشا میکردم که مهمان برنامه شون یک خانمی بود که همسرش رو ناحق و ناغافل از دست داده بود. یک دختر زیبا و کوچک هم داشت. یک لحظه خودم رو جای اون تصور کردم که اگر این اتفاق سر من اومده بود چکار میکردم؟ یک نگرانی بزرگ و شاید یک سوال بزرگتری در ذهنم ایجاد شد و شاید توی چنین لحظه ای برام ایجاد بشه اینه که با مخارج زندگی چه کنم؟ چه طور زندگی خودم و دخترم رو سر و سامان بدم؟ قسط خونه رو کی می خواد بده؟ بعد ازون دومین مشکلی که ممکن هست بعد دو سه ماه خودش رو نشان بده نیاز جنسی هست. بازم فکر کردم، فکر کردم، راستش اومدم از خودم خجالت بکشم که آخه این دو تا نیاز که هم مادی هست و هم جسمی مگه چقدر مهمه؟ چرا باید بشه مهم ترین دغدغه من تو اون شرایط فرضی! دیدم پاسخش اینه که نقشی که همسر من برام بازی می کنه همینه! خب میخواد نقش بهتر و پررنگ تری تو زندگی من داشته باشه یه تجدید نظری تو رفتارش بخرج بده که وقتی بعد صد و بیست سال مرد من قبل از هر چیز دلم برای خودش تنگ بشه، دلم برای همدلی هاش، همراهی هاش، برای بودنش در کنارم... ولی واقعیت اینه همسر من خودش می خواد که بعد از مرگش خیلی ز

تصویر یک رویا

تافلم رو دادم با یک نمره خیلی خوب! واقعا انتظارش رو نداشتم با یک دختر دوساله و زندگی توی غربت و این همه بالا پایین های روحی از پسش بربیام. اون به کنار، یک استاد جوان و کاربلد حسابی از من و کارهای تحقیقاتیم خوشش اومده و همه جوره حاضر به حمایته! و این یعنی.... رسیدن به همه آرزوهای دور و دراز من! بعد از این همه سال. واقعا باور کردنش برای خودم هم سخته. شاید هم به همین خاطر انقدر دیر اتفاق افتاد. آدم هیچ وقت نباید به توانایی هاش شک کنه، هیچ وقت نباید به آرزوهاش شک کنه. ما همونی هستیم که سالهل پیش تصور می کردیم و همونی خواهیم شد که الان ، همین الان الان در ذهنمون تصویرش رو می کشیم. بیایم خوودمون رو . بزرگ بکشیم، مهربون بکشیم، خندان و شاد بکشیم و به این نقش، به این تصویر ایمان داشته باشیم. یک لحظه هم در کشیدن این تصویر زیبا تردید نکنیم.  

مادرانه

از وقتی به دنیا آمدی لذت بخش ترین کار دنیا در آغوش گرفتنت بوده، چه وقتی که آرام و بی صدا پلک هایت را  می بستی و می بندی چه وقتی که با چشمهای باز و کنجکاو دنبال کشفیات تازه در جهان خودت می گردی. همیشه بیاد داشته باش که مادرت از آن دسته مادرهایی نبود که منتظر بود تو بخوابی و اون با سرعت به سمت کارهای خودش بدود. حتی اگر قرار بوده غذایی برای خوردن آماده نباشه، ترجیح دادم نان و پنیر نوش جان کنم ولی تو را از آغوش خود جدا نکنم. شاید مادر عجیبی هستم، شاید تو را به خودم و خودم را به تو زیادی وابسته کرده باشم ولی لذتش را هم من و هم تو برده ایم. دل می خواهد همه لحظه هایمان به عطر بوی جان و نفس هم آغشته باشد

سخت ترین کار دنیا

 نمی دانم تا بحال برای کسی پیش آمده که از ترس با همسر یا پارتنرش زندگی کند؟ کسی می تواند یک لحظه تصور کند که او چه ترسهایی را در عمق وجودش دفن می کند؟ هر از گاهی که جانش به لب می رسد ، شعله می کشد می خواهد بگریزد ولی همه این ترسها غل و زنجیر می شود به دست و پایش.او را به زیر می کشد و در همان گودالی که گیر افتاده نگه می دارد. اوضاع وحشتناکی است، نه؟ آیا می دانیم چندین میلیون زوج به همین شیوه زیست می کنند؟ چندین میلیون زوج سهمشان از زندگی مشترک بجای عشق، رافت و شفقت، ترس و تنفر پنهان است؟ و لبخند های محو و کم رنگی که ناچار به صورتشان می چسبانند؟ کاش این بیچاره ترین افراد را به قضاوت ننشینیم، کاش پا روی پا نیاندازیم و سخنرانی تحویل ندهیم که می خواست کمی عرضه داشته باشد، می خواست عین آدم زندگی کند! شما از دل او چه خبر دارید؟ باور کنید رهیدن و گریختن ساده ترین کار است، او که می ماند هر روز نانش را در خونش می زند و می خورد دم هم برنمی آورد از ترس هزاران دلیل ریز و درشت، سخت ترین کار دنیا را می کند
دلم يك دوست مي خواهد كه قدري! ( نه خيلي ها) فقط به قدر ناچيزي مهربان باشد. ببين ما آدمها به كجا رسيده ايم؟ ببين چقدر مينيمالها يمان افول كرده است؟ انقدر زخم خورده ايم، انقدر دروغ شنيده ايم، انقدر مهر و محبت هاي مشروط به خود ديده ايم كه در دنيا را بخود مي بنديم. خودم را مي گويم! نگاهي به روابطم پيرامونم مي اندازم. چقدر دوستي هايم سطحي است. چقدر فيلتر وخط قرمز  وسيعي براي دوستي هايم گذاشته ام.  چقدر روابط بوي پلو خورش ميدهد! شرمگين مي شوم وقتي فكر مي كنم لحظه اي را از دوستي دريغ كرده ام. گوش شنوايي نبودم براي دلتنگي هايش، غصه هايش، دغدغه هايش... در خانه ام را بستم، در مبل گرم و نرمم فرو رفتم، مشغول فيلم ديدن، يوتيوب، فيس بوك، اينستا شدم ولي خودخواهانه نفهميدم خواهرم پريشان است، مادرم دلتنگ است، پدرم فكري فرداهاي ماست. رفيقم از افسردگي به خود مي پيچد. چرا نديدم؟! چطور مي شود مثل رباتي فلزي بدون روح و قلب، بدون عاطفه فقط به اسكرين هاي دور و بر خيره ماند. خنديد ولي نه از ته دل، غمگين شد ولي نه براي يك عزيز، شاد شد ولي بدون بهانه واقعي. ببين چقدر احساساتمان مجازي شده؟! همه مجاز از حق

دوست داشتن به سبك ماليخوليايي

باورت مي شود؟ حتي دلم براي تنهايي هاي او هم مي سوزد! انقدر تنها بوده ام كه دلم براي حتي تنهايي يك داعشي هم بسوزد! خيلي مسخره است، نه؟! خودم مي دانم. اگر انقدر دلم بيخودي براي هر ننه قمري نمي سوخت وضع و حال بهتري داشتم! ولي جداي از همه ي اينها، دلم برايش مي سوزد! اينكه كسي نيست از استعدادهايش تعريف كند، او را تحسين كند، كسي فردا براي ديدن نمايشش نميرود! خودم شايد بيشتر از هر كسي دلم برايش بسوزد. ولي چه كنم كه غير اين نتوانم. هيچ وقت نه دروغگوي خوبي بودم نه هنرپيشه خوبي. ادا نمي توانم دربيارم.  او هم با من همين كرد و مي كند. مرا دوست دارد ولي به سبك خودش! مرا دوست دارد ولي وقتي از ما دور است حالي أزمان نمي جويد. مرا دوست دارد ولي بندرت پيش مي آيد كه بگويد: چه زيبا شده اي؟! مرا دوست دارد ولي او هم مرا براي آنچه كه درش مستعدم تحسين نكرده است. مرا دوست دارد به سبك و سياق خاص خودش! او تقصيري ندارد، من بايد نوع دوست داشتنش را كشف مي كردم. من هم تقصيري نداشتم، به خانواده سنتي تعلق داشتم كه اجازه اينگونه مكاشفات را به ما نمي داد.  نمي دانم يقه چه كسي را بايد بگيرم؟ غرامت عمر رفته ام، خا