پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۶

مادرانه

از وقتی به دنیا آمدی لذت بخش ترین کار دنیا در آغوش گرفتنت بوده، چه وقتی که آرام و بی صدا پلک هایت را  می بستی و می بندی چه وقتی که با چشمهای باز و کنجکاو دنبال کشفیات تازه در جهان خودت می گردی. همیشه بیاد داشته باش که مادرت از آن دسته مادرهایی نبود که منتظر بود تو بخوابی و اون با سرعت به سمت کارهای خودش بدود. حتی اگر قرار بوده غذایی برای خوردن آماده نباشه، ترجیح دادم نان و پنیر نوش جان کنم ولی تو را از آغوش خود جدا نکنم. شاید مادر عجیبی هستم، شاید تو را به خودم و خودم را به تو زیادی وابسته کرده باشم ولی لذتش را هم من و هم تو برده ایم. دل می خواهد همه لحظه هایمان به عطر بوی جان و نفس هم آغشته باشد

سخت ترین کار دنیا

 نمی دانم تا بحال برای کسی پیش آمده که از ترس با همسر یا پارتنرش زندگی کند؟ کسی می تواند یک لحظه تصور کند که او چه ترسهایی را در عمق وجودش دفن می کند؟ هر از گاهی که جانش به لب می رسد ، شعله می کشد می خواهد بگریزد ولی همه این ترسها غل و زنجیر می شود به دست و پایش.او را به زیر می کشد و در همان گودالی که گیر افتاده نگه می دارد. اوضاع وحشتناکی است، نه؟ آیا می دانیم چندین میلیون زوج به همین شیوه زیست می کنند؟ چندین میلیون زوج سهمشان از زندگی مشترک بجای عشق، رافت و شفقت، ترس و تنفر پنهان است؟ و لبخند های محو و کم رنگی که ناچار به صورتشان می چسبانند؟ کاش این بیچاره ترین افراد را به قضاوت ننشینیم، کاش پا روی پا نیاندازیم و سخنرانی تحویل ندهیم که می خواست کمی عرضه داشته باشد، می خواست عین آدم زندگی کند! شما از دل او چه خبر دارید؟ باور کنید رهیدن و گریختن ساده ترین کار است، او که می ماند هر روز نانش را در خونش می زند و می خورد دم هم برنمی آورد از ترس هزاران دلیل ریز و درشت، سخت ترین کار دنیا را می کند
دلم يك دوست مي خواهد كه قدري! ( نه خيلي ها) فقط به قدر ناچيزي مهربان باشد. ببين ما آدمها به كجا رسيده ايم؟ ببين چقدر مينيمالها يمان افول كرده است؟ انقدر زخم خورده ايم، انقدر دروغ شنيده ايم، انقدر مهر و محبت هاي مشروط به خود ديده ايم كه در دنيا را بخود مي بنديم. خودم را مي گويم! نگاهي به روابطم پيرامونم مي اندازم. چقدر دوستي هايم سطحي است. چقدر فيلتر وخط قرمز  وسيعي براي دوستي هايم گذاشته ام.  چقدر روابط بوي پلو خورش ميدهد! شرمگين مي شوم وقتي فكر مي كنم لحظه اي را از دوستي دريغ كرده ام. گوش شنوايي نبودم براي دلتنگي هايش، غصه هايش، دغدغه هايش... در خانه ام را بستم، در مبل گرم و نرمم فرو رفتم، مشغول فيلم ديدن، يوتيوب، فيس بوك، اينستا شدم ولي خودخواهانه نفهميدم خواهرم پريشان است، مادرم دلتنگ است، پدرم فكري فرداهاي ماست. رفيقم از افسردگي به خود مي پيچد. چرا نديدم؟! چطور مي شود مثل رباتي فلزي بدون روح و قلب، بدون عاطفه فقط به اسكرين هاي دور و بر خيره ماند. خنديد ولي نه از ته دل، غمگين شد ولي نه براي يك عزيز، شاد شد ولي بدون بهانه واقعي. ببين چقدر احساساتمان مجازي شده؟! همه مجاز از حق