پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2016

تصویر یک رویا

تافلم رو دادم با یک نمره خیلی خوب! واقعا انتظارش رو نداشتم با یک دختر دوساله و زندگی توی غربت و این همه بالا پایین های روحی از پسش بربیام. اون به کنار، یک استاد جوان و کاربلد حسابی از من و کارهای تحقیقاتیم خوشش اومده و همه جوره حاضر به حمایته! و این یعنی.... رسیدن به همه آرزوهای دور و دراز من! بعد از این همه سال. واقعا باور کردنش برای خودم هم سخته. شاید هم به همین خاطر انقدر دیر اتفاق افتاد. آدم هیچ وقت نباید به توانایی هاش شک کنه، هیچ وقت نباید به آرزوهاش شک کنه. ما همونی هستیم که سالهل پیش تصور می کردیم و همونی خواهیم شد که الان ، همین الان الان در ذهنمون تصویرش رو می کشیم. بیایم خوودمون رو . بزرگ بکشیم، مهربون بکشیم، خندان و شاد بکشیم و به این نقش، به این تصویر ایمان داشته باشیم. یک لحظه هم در کشیدن این تصویر زیبا تردید نکنیم.  

مادرانه

از وقتی به دنیا آمدی لذت بخش ترین کار دنیا در آغوش گرفتنت بوده، چه وقتی که آرام و بی صدا پلک هایت را  می بستی و می بندی چه وقتی که با چشمهای باز و کنجکاو دنبال کشفیات تازه در جهان خودت می گردی. همیشه بیاد داشته باش که مادرت از آن دسته مادرهایی نبود که منتظر بود تو بخوابی و اون با سرعت به سمت کارهای خودش بدود. حتی اگر قرار بوده غذایی برای خوردن آماده نباشه، ترجیح دادم نان و پنیر نوش جان کنم ولی تو را از آغوش خود جدا نکنم. شاید مادر عجیبی هستم، شاید تو را به خودم و خودم را به تو زیادی وابسته کرده باشم ولی لذتش را هم من و هم تو برده ایم. دل می خواهد همه لحظه هایمان به عطر بوی جان و نفس هم آغشته باشد

سخت ترین کار دنیا

 نمی دانم تا بحال برای کسی پیش آمده که از ترس با همسر یا پارتنرش زندگی کند؟ کسی می تواند یک لحظه تصور کند که او چه ترسهایی را در عمق وجودش دفن می کند؟ هر از گاهی که جانش به لب می رسد ، شعله می کشد می خواهد بگریزد ولی همه این ترسها غل و زنجیر می شود به دست و پایش.او را به زیر می کشد و در همان گودالی که گیر افتاده نگه می دارد. اوضاع وحشتناکی است، نه؟ آیا می دانیم چندین میلیون زوج به همین شیوه زیست می کنند؟ چندین میلیون زوج سهمشان از زندگی مشترک بجای عشق، رافت و شفقت، ترس و تنفر پنهان است؟ و لبخند های محو و کم رنگی که ناچار به صورتشان می چسبانند؟ کاش این بیچاره ترین افراد را به قضاوت ننشینیم، کاش پا روی پا نیاندازیم و سخنرانی تحویل ندهیم که می خواست کمی عرضه داشته باشد، می خواست عین آدم زندگی کند! شما از دل او چه خبر دارید؟ باور کنید رهیدن و گریختن ساده ترین کار است، او که می ماند هر روز نانش را در خونش می زند و می خورد دم هم برنمی آورد از ترس هزاران دلیل ریز و درشت، سخت ترین کار دنیا را می کند
دلم يك دوست مي خواهد كه قدري! ( نه خيلي ها) فقط به قدر ناچيزي مهربان باشد. ببين ما آدمها به كجا رسيده ايم؟ ببين چقدر مينيمالها يمان افول كرده است؟ انقدر زخم خورده ايم، انقدر دروغ شنيده ايم، انقدر مهر و محبت هاي مشروط به خود ديده ايم كه در دنيا را بخود مي بنديم. خودم را مي گويم! نگاهي به روابطم پيرامونم مي اندازم. چقدر دوستي هايم سطحي است. چقدر فيلتر وخط قرمز  وسيعي براي دوستي هايم گذاشته ام.  چقدر روابط بوي پلو خورش ميدهد! شرمگين مي شوم وقتي فكر مي كنم لحظه اي را از دوستي دريغ كرده ام. گوش شنوايي نبودم براي دلتنگي هايش، غصه هايش، دغدغه هايش... در خانه ام را بستم، در مبل گرم و نرمم فرو رفتم، مشغول فيلم ديدن، يوتيوب، فيس بوك، اينستا شدم ولي خودخواهانه نفهميدم خواهرم پريشان است، مادرم دلتنگ است، پدرم فكري فرداهاي ماست. رفيقم از افسردگي به خود مي پيچد. چرا نديدم؟! چطور مي شود مثل رباتي فلزي بدون روح و قلب، بدون عاطفه فقط به اسكرين هاي دور و بر خيره ماند. خنديد ولي نه از ته دل، غمگين شد ولي نه براي يك عزيز، شاد شد ولي بدون بهانه واقعي. ببين چقدر احساساتمان مجازي شده؟! همه مجاز از حق

دوست داشتن به سبك ماليخوليايي

باورت مي شود؟ حتي دلم براي تنهايي هاي او هم مي سوزد! انقدر تنها بوده ام كه دلم براي حتي تنهايي يك داعشي هم بسوزد! خيلي مسخره است، نه؟! خودم مي دانم. اگر انقدر دلم بيخودي براي هر ننه قمري نمي سوخت وضع و حال بهتري داشتم! ولي جداي از همه ي اينها، دلم برايش مي سوزد! اينكه كسي نيست از استعدادهايش تعريف كند، او را تحسين كند، كسي فردا براي ديدن نمايشش نميرود! خودم شايد بيشتر از هر كسي دلم برايش بسوزد. ولي چه كنم كه غير اين نتوانم. هيچ وقت نه دروغگوي خوبي بودم نه هنرپيشه خوبي. ادا نمي توانم دربيارم.  او هم با من همين كرد و مي كند. مرا دوست دارد ولي به سبك خودش! مرا دوست دارد ولي وقتي از ما دور است حالي أزمان نمي جويد. مرا دوست دارد ولي بندرت پيش مي آيد كه بگويد: چه زيبا شده اي؟! مرا دوست دارد ولي او هم مرا براي آنچه كه درش مستعدم تحسين نكرده است. مرا دوست دارد به سبك و سياق خاص خودش! او تقصيري ندارد، من بايد نوع دوست داشتنش را كشف مي كردم. من هم تقصيري نداشتم، به خانواده سنتي تعلق داشتم كه اجازه اينگونه مكاشفات را به ما نمي داد.  نمي دانم يقه چه كسي را بايد بگيرم؟ غرامت عمر رفته ام، خا

تصمیم کبری

بالاخره تصمیم گرفتم! یک تصمیم خیلی سخت. مسئولیتش هم پای خودم. ناتوانی خودم را تقصیر هیچ کس نمی اندازم. نه بهانه بچه دار بودنم را می آورم، نه متاهل بودن، نه دست تنها بودن و غربت نشینی. همه اینها بهانه است، چرا اگر می خواستم یا توانایی اش را داشتم از عهده اش بر می آمدم. مگر مثل من کم است؟ مگر مثل من مادرانی که نه کودکانشان را رهسپار مهد می کنند و نه خواهر و مادری در نزدیکیشان دارند کم است؟ خیلی از آنها درس می خوانند، در آزمونهای ورودی قبول می شوند. به هر جان کندنی که باشد خودشان را بالا می کشند. من نتوانستم! چه کنم؟! این مسیر طولانی  سالها قبل از تولد خانوم طلا شروع شد. سعی کردم در همه بهانه های اساتید و هیئت داوری را با یکسال و نیم کار کردن  مفت و مجانی در یکی از آزمایشگاههای تحقیقاتی هاروارد ولی در ازای به چاپ رسانیدن یک مقاله، ببندم. کلاس برداشتم و با بهترین نمره قبول شدم. ولی در ماراتن این امتحانات کنکور طور کم آوردم. به قول معروف نمی شود با یک دست چند تا هندوانه برداشت که هیچ کدامشان حتی ترک هم نخورند. همسرم سعی کرد به زعم خودش نهایت همکاری را بکند. همین که در حد خودش این سعی را کر

کاچی، به از همه چی!

خدایا هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید... منم اینطوری! با درست کردن کاچی های مخصوصی که دستور پختش یک میراث خانوادگی ماست. باشنیدن صدای پای کوچک هر نوزاد تازه متولد شده، به دیدار مادر خسته و فرسوده ای میرم که نه ماه یک فرشته کوچولو رو در بطنش به ارمغان آورده. ساعتها درد و نگرانی رو به جون خریده تا این فرشته کوچولو به دنیای ما منتقل بشه. و چی بهتر از یک کاسه کاچی مقوی پر از مغزها و روغن محلی و عسل! چه جونی بگیره اون زائو  میدونم این کاچی درست کردن این روزهای من، که برای خودم یک رسم شده، اسباب شوخی و خنده خیلی ها رو فراهم کرده ولی میدونم... خودم خیلی خوب میدونم که همین کاسه کاسه کاچی هاست که روزی دستم رو میگیره! از هر دست که بدی، از همون دست هم پس میگیری. این رسم روزگاره

عاشفانه ای خروشان

بعد از سی و دو سال عمری که از خدا گرفتم و بعد از هفت سال زندگی مشترک با واقعیتی عجیب و غریب مواجه شدم. فهمیدم، (البته به این درجه از فهم رسیدن کلی درد و رنج بهمراه داشت) هر کس به سبک خود عاشقی می کند. آدم ها همانطور که عصبانیتشان، غصه خوردنشان و محبت کردنشان به هم نمی ماند عشق و عاشقی کردنشان هم با هم فرق می کند.  نکته اینجاست که همین آدماها هنگام گشتن به دنبال نیمه گم شده شان بایستی این مهم را هم درنظر بگیرند. فقط خوی و خلق و کفویت و این دانستانها نیست! حالا چی شد که این کشف مهم تاریخی رو بعد از هفت سال زندگی مشترک به ثبت رساندم؟؟ همسرم دو سه روزی خارج از شهر رفته بود نه که اولین بارش باشد در طول این هفت سال، نه! البته بعد از تولد خانوم طلا این اولین باری بود که ما را در بلاد غربت تنهای تنها می گذاشت. اخیرا خودش ادعا میکرد که مرا، دخترمان را بیشتر از هر زمان دیگری دوست میدارد و قدر زندگیمان را بیش از گذشته میداند. انصافا نوع رفتار و توجهاتش هم تغییر کرده بود (به لطف جلسات تراپی!) القصه، وقتی که رفت با خودم گفتم حتما ثانیه به ثانیه سراغمان را میگیرد، وقتی به مقصد رسید اطلاع میدهد، و