تغافل

امروز یک برنامه تلویزیونی تماشا میکردم که مهمان برنامه شون یک خانمی بود که همسرش رو ناحق و ناغافل از دست داده بود. یک دختر زیبا و کوچک هم داشت. یک لحظه خودم رو جای اون تصور کردم که اگر این اتفاق سر من اومده بود چکار میکردم؟ یک نگرانی بزرگ و شاید یک سوال بزرگتری در ذهنم ایجاد شد و شاید توی چنین لحظه ای برام ایجاد بشه اینه که با مخارج زندگی چه کنم؟ چه طور زندگی خودم و دخترم رو سر و سامان بدم؟ قسط خونه رو کی می خواد بده؟ بعد ازون دومین مشکلی که ممکن هست بعد دو سه ماه خودش رو نشان بده نیاز جنسی هست. بازم فکر کردم، فکر کردم، راستش اومدم از خودم خجالت بکشم که آخه این دو تا نیاز که هم مادی هست و هم جسمی مگه چقدر مهمه؟ چرا باید بشه مهم ترین دغدغه من تو اون شرایط فرضی! دیدم پاسخش اینه که نقشی که همسر من برام بازی می کنه همینه! خب میخواد نقش بهتر و پررنگ تری تو زندگی من داشته باشه یه تجدید نظری تو رفتارش بخرج بده که وقتی بعد صد و بیست سال مرد من قبل از هر چیز دلم برای خودش تنگ بشه، دلم برای همدلی هاش، همراهی هاش، برای بودنش در کنارم... ولی واقعیت اینه همسر من خودش می خواد که بعد از مرگش خیلی زود از خاطر همسرش بره. فقط قسط ها و قرض هاش بشه مایه یادآوری نبودنش. هرکس یک انتخابی داره، اونم دوست داره من خودم رو بزنم به خنگی. یا نبینم یا نشنوم. کاش می تونستم، کاش ازم ساخته بود. کاش انقدر خوددار و قوی بودم که اهمیتی نمیدادم. لو نمیدادم فهمیدم... میزاشتم اون کارش رو بکنه و من کار خودم رو.
هر چی سنم بالاتر میره و بزرگتر میشم بشتر می تونم به خودم مسلط بشم.

مرتب یک جمله رو با خودم مرور می کنم و قدرت میگیرم. توجه و محبت به یک سری از آدمها نه به اون دلیله که اونا لیاقتش رو دارند بلکه به اون دلیله که من لایق آرامش هستم.
پس خیلی خیلی بیشتر از ظرفیت خودش و خانواده اش، فقط و فقط، بخاطر آرامش خودم و دخترم تظاهر به ندیدن و نفهمیدم می کنم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

تصویر یک رویا

سخت ترین کار دنیا